سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی ات را اگر جایگاهی [برایش] نیافتی، نثار مکن. [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 89 آبان 23 , ساعت 10:29 صبح

سلام...

می خواهم قصه ی زندگی ام را شرح دهم تا که از سنگینی نگاههایی که احساس می کنم کمی کم شود و شاید این بار هر کس با خواندن آن گوشه ی چشمی هم به من حقیر که در گوشه ای از مغازه ای کوچک و قدیمی افتاده ام بیاندازد و مرا یکبار دیگر نه برای خریدن بلکه برای دیدن به دستان خود گیرند و شاید مرا لایق پای خود قرار دهند.

آری جفت کفشی هستم که اگر بخواهید بدانید که چند سال از زندگانیم می گذرد شاید سالیانی دراز!

افسوس که از زمان بدو تولدم که در کارگاهی زیرزمینی و خالی از پرتو نور بود تا به الان که هنوز گه گاهی به بهانه باز شدن درب مغازه شاید تابش نور خورشید مرا هم در برگیرد و بعد از آن به امیدی که شایدزمین خاکی را در زیر پای دخترکی احساس کنم .

ولی افسوس...

شاید دستهایی به سویم دراز شده باشدتا مرا مورد انتخاب خود قرار دهند ولی در همین حد حتی نخواستند که مرا در پای کوچک خود احساس کنند. اکنون که با شما سخن می گویم هنوز هم در کنج مغازه ای فرسوده افتاده ام وبه امید روزی که بتوانم خاک را احساس کنم...

شاید این بار دخترک مرا هم نگاهی کند...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ